مردهاي خانه ي من


 

نويسنده: طيبه مزيناني




 
با نفسي عميق، بوي کاه گل خيس شده را توي سينه ام مي کشم. بقچه ي نان و غذا را مي گذارم روي خشت هاي خشک شده و مي گويم: «سيد محمد جان!» خشتي را که توي دستش است، مي گذارد روي خشت هاي ديگر و نگاهم مي کند. مي گويم: «خسته نباشي پسرم!» مي گويد:«مونده نباشي!» کمي گل برمي دارد و دور خشت مي مالد مي گويد :«اينم آخرين خشت!» مي گويم:«دهن روزه، چرا خودتو اذيت کردي؟ ما که بي خونه نمونديم، اين ساختمون، يه ماه ديگه هم تموم مي شد، به کسي سخت نمي گذشت.» مي گويد: «دوست داشتم وقتي نيستم توي يه خونه ي بزرگ زندگي کني مادر تا وقتي مهمون مي ياد، تنگي جا، اذيتت نکنه. بريم خونه که ديگه منم بايد اثاث کشي کنم!» مي گويک: «اين چه حرفيه مي زني؟» مي آيد کنارم مي نشيند و مي گويد: «مي خوام وصيت کنم!» ابروهايم را توي هم مي کشم و مي گويم:«بلند شو خودتو جمع کن! ديگه از اين حرفا نزن!» مي گويد:«اين سفر، سفر آخرمه!» مي گويم:«من، گوش واره هامو نذر کردم تا تو به سلامت بري جبهه و برگردي!» مي گويد:«مادرجان! اين حرفا رو نزن! کاري مي کني شهيد نشم!» مي گويم:«دختر مردم، شيريني خورده ته. مي خواي بذاريش و بري؟» مي گويد : دخترامونو دارن اين بعثي هاي کافر، تيکه تيکه مي کنن، من بشينم تا بيان بقيه ي جاهارو هم بگيرن؟...
عمليات نزديکه، بايد برم! اگه شهيد شدم، غصه نخوري ها!» مي گويم:«گفتي سفر آخره، پس بيا يه بار ديگه، پيشوني تو ببوسم...»
*
جلوي آينه مي ايستد دستي به ريش بلندش مي کشد و مي گويد:«مادر! مي بيني چه پسر قشنگي داري ؟»
مي خندم و مي گويم:«آقا سيد حسين! کسي نمي گه ماست من ترشه!» مي گويد: مي بيني چه ريش پر و قشنگي دارم؟ قيافه ام به درد پاسدار بودن مي خوره. بد نيست برم پاسدار بشم!»
آه بلندي مي کشم و مي گويم:«مادر جان! تو هم مثل سيد محمد، برو ببينم دلت آروم مي گيره؟»برمي گردد، نگاهم مي کند و مي گويد: مي دونم تازه داغ برادرمو ديدي اما براي رفتنم از ته دل راضي باش، تا دل منم آروم بگيره!»
چشم هايم داغ مي شوند مي گويم:«راضي نباشم چي کار کنم مادر برو به سلامت!»
به طرف کمد مي رود و لباس هايش را بيرون مي کشد. لباس هاي سبزرنگ سپاهي اش را مي پوشد و مي گويد:«من که مي رم، مواظب زن و بچه ام باشين!»
سرش را خم مي کند و صورتم را مي بوسد. دستم را مي گذارم پشت سرش، پيشاني اش را مي بوسم و مي گويم:«برو مادر! خيالت راحت! مثل چشام مواظب شونم!»
*
باد چادرم را توي هوا به بازي مي گيرد. خواهرم صدايم مي زند: «بيا بريم خونه ي ما، نزديک تره!» برمي گردم تا نگاهش کنم، خاک چشم هايم را پر مي کند. مي گويم:«سيد حسن مي خواد بره جبهه. بايد برم کمکش کنم يه وقت چيزي جا نذاره.»
مي گويد: «پس منم ميام ازش خداحافظي کنم!» وارد کوچه مي شويم. باد پرچم سبز رنگي را که روي ديوار نصب کرده ايم مي کند و توي هوا مي چرخاند. جلوي در مي ايستم و آن را باز مي کنم.
هر دومان وارد حياط مي شويم. چشمم مي افتد به سيد حسن که گوشه اي ايستاده و دست هايش را به سمت آسمان بلند کرده است. زير لب چيزهايي مي گويد. دلم هري مي ريزد. مي گويم: «سيد حسن هم مثل اون دوتاي ديگه شهيد مي شه؟» خواهرم مي گويد: «اين چه حرفيه خواهر؟ سيد حسن فقط چهارده سالشه!»
مي خندم و مي گويم:«وقتي مثل اون دوتاي ديگه، جنازشو بيارن، باورت مي شه.» مي پرسد:«چرا فکر مي کني شهيد مي شه؟» مي گويم:«چون مثل برادراش با خدا راز و نياز مي کنه. نگاش کن، اصلاً از دنيا يادش نمي آد. از صورتش نور مي باره!»
سيد حسن بلندبلند با خودش مي خواند:
«خورشيد عاشورا دميده بر سر ما
يا کربلا گرديده مرز کشور ما؟»
مي گويم :«بسه مادر جان! اين قدر اينا رو نخون، دلم ضعف رفت» مي خندد و مي گويد:«چشم! کتاب هايش را جمع مي کند و روي تاقچه مي گذارد. صدايش را مي شنوم که زمزمه مي کند: «نور خورشيد عاشورا دميده بر سر ما...»
*
تا کمر، توي قبر خم مي شوم و پارچه اي را که روي بدنش کشيده اند، بر مي دارم. چشمم مي افتد به بدن تکه تکه شده و سوراخ سوراخش.
مي گويم :«راحت شدي مادر! تو جبهه. ديگه ترکشي نبود به تنت بخوره!»
*
مي گويد: «بذار اين خونه ي کاه گلي رو خراب کنيم و برات يه خونه ي خوب و جديد بسازيم.» مي گويم: «خونه ي جديد به چه دردم مي خوره؟»
مي گويد: «بيست سي ساله داري اين جا زندگي مي کني، ديگه تموم در و ديوارش خراب شده.» مي گويم:«عمر منو بسه. وقتي مردم ، بياين درستش کنين.»
مي گويد: «ما برا تو مي گيم! اگه به خودمون باشه که نشستيم سر خونه زندگي مون!»
مي گويم:«اين خونه يادگار بچه هامه مادر! دلم نمي ياد حتي به يه خشتش دست بزنين!»
منبع:نشريه ي پيام زن، شماره 216.